بسم الله الرحمن الرحیم

نشانی ز بی نشان

قصه ، قصه ی بی دلی است ؛ بی دلی در پی بی نشان . عقل پیوسته گوید که محال است، دیده پندارد که سراب است ، لیک دل باور دارد که نشان است . ندایی گوید : نکند که خواب است ؟ خیالی نیست ، چه زیبا رویایی باشد ، رؤیای وصالت . عجیب شیرین و دل نشین است غرق شدن در اوهامت . دلدادگی و وصال و… عقل به ناگاه می گوید : اگر این نشان است ، چرا چشم از آن نگوید ؟ چرا گوش ز آن نگوید ؟ نکند که آن ها ، پا پس کشیده اند ز کار ؟ اگر این نیست ، چرا نمی یابی ز راهت، نشانی ؟ آه که چقدر آشفت مرا ، براستی حق می گوید. من شده ام صم بکم . ای وای ز احوال من . یگانه ی بی مثالم ، اینک که مرا دادی نشان ز خود ، چرا من … ؟ ؟ نکند که خیال است ؟ نکند که سراب است ؟ نه ؛ شاید این آشفتگی قبل وصال است . نمی دانم در این وادی و سرا چرا هر کس نظری به غیر دارد . عقل دل و گوش و چشم ، هرکدام به راهی ، عجب غوغایی است. عقل دوباره می گوید : ای دل بی دل ، همان که گفتم ، تو صم بکمی . دل فریاد برآورد : ای وای من ، چشم و گوش و همه را من پیش تر داده ام زکف، به بهایی اندک . دل می گرید که ای وای من ، چه کنم من بینوا حالا ؟ بشنو ای گوش، ببین ای دیده ، این همان نشان است، همان راه وصال است. لیک من …

موضوعات: دلنوشته
[چهارشنبه 1396-06-29] [ 06:53:00 ق.ظ ]