بسم الله الرحمن الرحیم








اسفند 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30  




جستجو




 
  #اعتقاد_مرد_اصفهانی_به_امامت_امام_هادی ...

بسم الله الرحمن الرحیم ???? ??? ?? ? ??#اعتقاد_مرد_اصفهانی_به_امامت_امام_هادی (علیه السلام) ⭕️❕از مردی از اهالی اصفهان به نام عبدالرحمان که معتقد به تشیع بود پرسیدند چرا امامت امام هادی (علیه السلام) را پذیرفته‌ ای؟ ??پاسخ داد من صحنه ای را دیده ام که باعث شد به امامت امام هادی (علیه السلام) ایمان بیاورم. من مردی فقیر بودم و اهالی اصفهان از من به دلایلی نزد متوکل، خلیفه عباسی شکایت کرده بودند. ♻️?روزی کنار قصر متوکل بودم که شنیدم متوکل، امام هادی (علیه السلام) را احضار کرده است. از مردمی که آنجا بودند پرسیدم این مردی که احضار شده کیست؟ گفتند مردی از خاندان امام علی (علیه السلام) است که شیعیان به امامت او معتقد هستند. من با خود گفتم از جایم حرکت نمی کنم تا او را ببینم. ♻️?مردم دو طرف مسیر، منتظر امام هادی (علیه السلام) ایستاده بودند که دیدیم سواره‌ ای می‌ آید. چون او را دیدم، محبتش در دلم افتاد و دعا کردم خداوند شر متوکل را از سر او دور سازد. در این حال، آن امام در حالی که به یال اسب خویش نگاه می کرد و توجهی به راست و چپ نداشت، جلو آمد و نزدیک من که رسید فرمود خداوند دعایت را مستجاب کند و عمرت را طولانی و مال و فرزندانت را زیاد فرماید. پس از آن به اصفهان برگشتم. خداوند ثروت فراوانی به من عنایت کرد و اکنون تنها داخل خانه‌ ام یک میلیون درهم سرمایه و ده فرزند دارم و تا به حال هفتاد و اندی عمر کرده ام. آری، من معتقد به امامت مردی هستم که آنچه را در ذهنم بود دانست و خداوند دعایش را در حقم مستجاب فرمود. ??منبع: بحارالانوار، جلد 50، صفحه 141 ???? ??? ?? ? کانال: ??داستان های قرآنی? ?[( @dastane_qorani )]?

موضوعات: اخلاق, داستانی
[چهارشنبه 1396-07-05] [ 02:27:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  اصغر آواره ...

بسم الله الرحمن الرحیم ???? ??? ?? ? ♥️? #اصغر_اواره ✨در قدیم یک فردی بود در همدان به نام ” اصغر آواره ? “?اصغر آقا کارش مطربی?‍♂️??بود و در عروسیها و مجالس بزرگان شهر مجلس گرم کنی میکرد و اینقدر کارش درست بود که همه شهر او را میشناختند…;) و چون کسی را نداشت و بیکس بود بهش می گفتند اصغر آواره! انقلاب که شد وضع کارش کساد شد ?و دیگه کارش این شده بود میرفت در اتوبوس برای مردم میزد و میخوند و شبها میرفت در بهزیستی میخوابید. ??در آن زمان یک فرد متدین و مومن در همدان به نام #آیت الله نجفی از دنیا میره و وصیت کرده بوده اگر من فوت کردم از حاج آقا حسینی پناه که فردی وارسته و گریه کن و خادم حضرت اباعبدالله الحسین (ع) و از شاگردان خوب مرحوم حاج علی همدانی است بخواهید قبول زحمت کنند نماز میت من را بخوانند. ?خلاصه از دنیا رفت و چند هزار نفر اومدند برای تشیبع جنازه اون در قبرستان باغ بهشت #همدان و مردم رفتند دنبال حاج آقا حسینی پناه که حالا دیگه پیرمرد شده بود و آوردنش برای خواندن نماز میت…. ?حاج آقا حسینی پناه وقتی رسید گفت تا شما کارها رو آماده کنید من برم سر #قبر استادم حاج مولا #حسین همدانی فاتحه ای بخوانم و برگردم. ?وقتی به سر مزار استادش رسید در حین خواندن فاتحه چشمش? به تابوتی خورد که چهار کارگر شهرداری زیر آن را گرفته و به سمت غسالخانه میبردند! ?کنجکاو شد و به سمت آنها رفت… پرسید این جنازه کیه که اینقدر غریبانه در حال تدفین آن هستید؟ #یکی از کارگران گفت این اصغر آواره است! ?تا اسم او را شنید فریادی از سر تاسف زد و گریست…. مردم تا این صحنه را دیدند به طرف آنها آمدند و جویای اخبار و حال حاجی شدند و پرسیدند چه شد که شما برای این فرد اینطور ناله کردید؟! ?حاجی گفت: مردم این فرد را میشناسید؟ همه گفتند: نه! مگه کیه این؟ حاجی گفت: این همون اصغر آواره است. ?مردم گفتند: اون که آدم خوبی نبود شما از کجا میشناسیدش؟! و حاجی شروع کرد به بیان یک خاطره قدیمی… #گفت: سالها قبل از همدان عازم شهر قم بودم و آن زمانها تنها یک اتوبوس فقط به آن شهر میرفت سوار اتوبوس که شدم دیدم…. وای اصغر آواره با وسیله موسیقیش وارد شد…? ترسیدم و گفتم: یا امام حسین (ع) ?اگه این مرد بخواهد در این اتوبوس بنوازد و من ساکت باشم حرمت لباسم از بین میرود، اگر هم اعتراض کنم مردم که تو اتوبوس نشستند شاید بدشان بیاد که چرا من نمیذارم شاد باشند و اگر هم پیاده شوم به کارم در قم نخو اهم رسید… چه کنم؟!? ?خلاصه از خجالت سرم را به پایین انداختم. .. #اصغر آواره سوار شد و آماده نواختن بود که ناگاه چشمش به من افتاد، زود تیمپو رو گذاشت تو گونی و خواست پیاده بشه که مردم بهش اعتراض کردند که داری کجا میری؟ چرا نمیزنی؟? گفت: من در زندگیم همه غلطی کردم اما جلوی اولاد حضرت زهرا (سلام الله علیها) موسیقی ننواختم.:|.. ?خلاصه حرمت نگه داشت و رفت… اونروز تو دلم گفتم: ?اربابم حسین (ع) برات جبران کنه، حالا هم به نظرم همه ما جمع شدیم برای تشییع جنازه اصغر آواره و خدا خواسته حاجی عنایتی بهانه ای بشود برای این امر؛? #خلاصه با عزت و احترام مراسم شروع شد و خود حاجی آستین بالا زد و غسل و کفنش را انجام و برایش به همراه آن جمعیت نماز خواند… :|این نمکدان حسیــ?ــن جنس عجیبی دارد❣️ ?هر چقدر می شکنیم باز نمک میریزد? “یا حسین یاحسین ( ع)? ???? ??? ?? ? کانال: ??داستان های قرآنی? ?[( @dastane_qorani )]?

موضوعات: اخلاق, داستانی
 [ 02:27:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  برکت ...

بسم الله الرحمن الرحیم ???? ??? ?? ? ?? #برکت_چیست??✨ ♦️?از #پیامبر(ص) پرسیدند #برکت درمال یعنی چه؟ ❕درپاسخ، پیامبر مثالی زد و فرمود: ?? #گوسفند ?درسال یکبار زایمان می کند وهر بار هم یک بره ?به دنیا می آورد . #سگ ?در سال دو بار زایمان میکند و هربار هم حداقل 7-6 بچه?. ☘?به طور طبیعی شما بایدگله های سگ را ببینید که یک یا دو گوسفند در کنار آن است. ??ولی در واقع #برعکس است. گله های گوسفند را می بینید و یک یا دو سگ درکنار آنها چون خداوند #برکت را در ذات گوسفند قرار داد و از ذات سگ برکت را گرفت .☝️ ?مال حرام اینگونه است : #فزونی دارد? ولی #برکت ندارد.»? ???? ??? ?? ? کانال: ??داستان های قرآنی? ?[( @dastane_qorani )]?

موضوعات: اخلاق, داستانی
 [ 02:26:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  پادشاهی به بهای قبر ...

بسم الله الرحمن الرحیم ???? ??? ?? ? ♻️? #پادشاهی_به_بهای_قبر ?ﺭﻭﺯﯼ #پادشاهی ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمانش #ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩستﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ. ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ #ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ. ?ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ، که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ #ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده‌اند ﺑﺨﻮﺍبد! ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺑﺨﻮﺍﺑﺪ. ♻️?ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ #ﻣﺮﺩ_ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد، ♻️?ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه‌ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدن ﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ #بخوﺍﺏ ﺭﻓﺖ. ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ #نکیر و #منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ‌ﺍﻧﺪ. ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ: ??ﭘﺮﺳﯿﺪند: ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ #ﺩﺍﺷﺘﯽ؟ ⭕️ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ: ﻓﻘﻂ ﯾﮏ #ﻣﺮﮐﺐ ‏(ﺧﺮ‏) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ. ??ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ #ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭا ندﺍﺷﺖ؟ چرا ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت #ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ؟چرا با ترکه به او می‌زدی؟ و … ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ #ﻇﻠﻢﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید. ♻️?ﺻﺒﺢ که از خواب بیدار شد مردم ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ #ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ آمدند ﺗﺎ او را ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ کردند، ﻣﺮﺩ #ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به #ﻓﺮﺍﺭ گذاشت! ⚠️گفتند چرا فرار می‌کنی؟ ♻️?ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ در حال فرار جواب داد: ☝️ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ #ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ! ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ #ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ… ??من این پادشاهی چند روزه را نمیخواهم، تا #عمری در عذاب باشم!! ???? ??? ?? ? کانال: ??داستان های قرآنی? ?[( @dastane_qorani )]?

موضوعات: اخلاق, داستانی
 [ 02:26:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  حتما حکمت خداست ...

بسم الله الرحمن الرحیم ????????? ??#ﺣﺘﻤﺎ_ﺣﻜﻤﺖ_ﺧﺪﺍﺳﺖ ?ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎهی بود که ﻭﺯﻳﺮﯼ داشت که همیشه ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺧﻴﺮ ﻳﺎ ﺷﺮﯼ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ می افتاد، ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺑﺎﺩﺷﺎﻩ می گفت: ☝️ «ﺣﺘﻤﺎ ﺣﻜﻤﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ!» ?? ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ چاقو ﺑﺮﻳﺪ ﻭ ﻭﺯﻳﺮ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﮔﻔﺖ: «ﺑﺮﻳﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺩﺳﺘﺖ ﺣﻜﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﺩ!» ?ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻨﺪﯼ ﺑﺎ ﻭﺯﻳﺮ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ که ﺑﻪ ﺣﻜﻤﺖ ﺍﻳﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﻭﺯﻳﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁن رﻭﺯ ﻃﺒﻖ ﻋﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﺷﻜﺎﺭ ﺭﻓﺖ، ﻭﻟﯽ این بار ﺑﺪﻭﻥ ﻭﺯﻳﺮ ﺑﻮﺩ. ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﻜﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﻮﻣﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ خواستند ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍﻳﺎﻧﺸﺎﻥ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻛﻨﻨﺪ. ?? ﻭﻟﯽ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ کردن، ﻣﺘﻮﺟﻪ شدند ﺩﺳﺖ پادشاه ﺯﺧﻤﯽ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻧﺎﻥ ﺗﻨﻬﺎ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺳﺎﻟﻢ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﻧﻘﺺ می خواستند. ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﻴﻦ پادشاه ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ کردند. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﻗﺼر ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ پیش ﻭﺯﻳﺮ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻗﻀﻴﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﻧﻘﻞ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ??«ﺣﻜﻤﺖ ﺑﺮﻳﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﻴﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﺣﻜﻤﺖ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺭﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﻡ!» ‼️♻️ﻭﺯﻳﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: «ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﺣﺘﻤﺎً ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺷﻜﺎﺭ ﻣﯽﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﻣﻦ ﻛﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﺣﺘﻤﺎً ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ می شدم.» ????????? کانال: ??داستان های قرآنی? ?[( @dastane_qorani )]?

موضوعات: اخلاق, داستانی
[سه شنبه 1396-07-04] [ 04:06:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  نیکی به والدین ...

بسم الله الرحمن الرحیم ???? ??? ?? ? ♥️? #ای_کاش_مادرش_زنده_بود ?✨روزی مردی نزد پیامبر(صل الله علیه وآله وسلم ) آمد و عرض کرد: من تمام گناهان را انجام داده ام، ایا راه توبه برای من هست؟ ?✨حضرت فرمودند: آیا پدر و مادرت زنده اند؟ گفت: تنها پدرم زنده است. ❣✨فرمود: به پدرت احترام ونیکی کن؛تاخداوند تو راببخشد. وقتی که آن مرد رفت،حضرت به اطرافیانش فرمودند: ?✨«ای کاش #مادرش زنده بود». ? ?بحارالانوار، ج 71? ???? ??? ?? ? ??داستان های قرآنی? ?[( @dastane_qorani )]?

موضوعات: اخلاق, داستانی
 [ 03:27:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  قرآن آرامش دلهاست ...

بسم الله الرحمن الرحیم ???? ??? ?? ? ♥️? #قرآن_آرامش_دلها ?✨ مرد بیسوادی قرآن میخواند ولی معنی قرآن را نمیفهمید. روزی پسرش از او پرسید: ? چه فایده ای دارد قرآن میخوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟⁉️ پدر گفت: پسرم❕ ??سبدی بگیر و از آب دریا پرکن و برایم بیاور. پسر گفت: غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند. ?? پدر گفت: امتحان کن پسرم. ?✨پسر سبدی که در آن زغال میگذاشتند گرفت و به طرف دریا رفت. سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند ?پسر به پدرش گفت؛ که هیچ فایده ای ندارد. پدرش گفت: دوباره امتحان کن پسرم. ?✨پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد. برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت؛ که غیر ممکن است! ?✨پدر با لبخند به پسرش گفت: سبد قبلا چطور بود؟پسرک متوجه شد سبد که از باقیمانده های زغال،کثیف و سیاه بود،الان کاملاً پاک و تمیز شده است. پدر گفت: ??این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام میدهد. ✨?دنیا و کارهای آن، قلبت را از سیاهی ها و کثافتها پرمیکند؛ خواندن قرآنهمچون دریا سینه ات را پاک میکند، ?♻️حتی اگر معنی آنرا ندانی! ???? ??? ?? ? ??داستان های قرآنی? ?[( @dastane_qorani )]?

موضوعات: اخلاق, داستانی
 [ 03:25:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  شاهزاده فراری و طلبه ...

بسم الله الرحمن الرحیم ???? ??? ?? ? بسمه تعالی ? #شاهزاده_فراری_وطلبه ♻️?شبی طلبه جوانی به نام محمدباقر در اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست ✨و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باشد و او را تهدید کرد. ?دختر گفت: شام چه داری؟طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه ای از اتاق خوابید و محمدباقر به مطالعه خود ادامه داد. ♻️?از آن طرف چون این دختر فراری شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان دیگر از حرمسرا فرار کرده بود، ?⚜لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند، ولی هر چه گشتند پیدایش نکردند. ??صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد، مأموران شاهزاده خانم را همراه محمدباقر به نزد شاه بردند. شاه عصبانی پرسید چرا همان شب به ما اطلاع ندادی؟ ✨?محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. ??شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطایی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمدباقر پرسید، چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمایی؟ ‼️?محمد باقر ده انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته است. لذا علت را پرسید، طلبه گفت: چون او به خواب رفت، نفس اماره مرا وسوسه می‌نمود. ?هر بار که نفسم وسوسه می‌کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می‌گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمان و شخصیتم را بسوزاند. ??شاه عباس صفوی از تقوا و پرهیزکاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میرمحمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می‌دارند. ?از مهمترین شاگردان وی می توان به ملاصدرا اشاره کرد‼️ ???? ??? ?? ? ??داستان های قرآنی? ?[( @dastane_qorani )]?

موضوعات: اخلاق, داستانی
 [ 03:06:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  داستان شیربرنج ...

بسم الله الرحمن الرحیم ???? ??? ?? ? ♥️? #داستان_شیربرنج_و… ?ﺭﻭﺯﯼ ﻋﻤﺮبن خطاب ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﺍﻣیرالمومنین علیه السلام ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﯿﺶ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩﻡ ﺧﺮﺍﺏ ﮐﻨﺪ، ﮔﻔﺖ: ?✨ ﯾﺎ ﻋﻠﯽ ﺍﮔﺮ ﺣﻖ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻬﺎﺭ ﭼﻪﻣﯿﺨﻮﺭﻡ… ﺍﻣﺎﻡ ﮔﻔﺘﻨﺪ:ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ:ﻋﻤﺮ ﮔﻔﺖ: ?? ﺍﺯ ﻟﺞ ﺗﻮ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺷﺪﻩ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺷﯿﺮﺑﺮﻧﺞ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺭﺩ. ﻋﻤﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺖ. ﺩﯾﺪ ﻧﻬﺎﺭ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﺍﺳﺖ، ⭕️ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﻓﺖ ﺩﯾﺪ ﻧﻬﺎﺭ ﺷﯿﺮﺑﺮﻧﺞ ﺍﺳﺖ… ⭕️ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺑﺮﻭﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ ﮐﺎﺭﻭﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ، ⭕️♨️ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﮔﺮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﻧﻬﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺑﺎﺷﯽ ﺑﻪ ﻣﻄﺒﺦ ﮐﻤﮏ ﮐﻦ، ♨️?ﻋﻤﺮ ﻭﻗﺖ ﻧﻬﺎﺭ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﻏﺬﺍ ﺷﯿﺮﺑﺮﻧﺞ ﺍﺳﺖ، ?✨ﺗﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﻭﺩ…. ﮐﺎﺭﻭﺍﻧﯿﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺷﮏ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﻏﺬﺍﯾﺸﺎﻥ ﺳﻢ ﻧﺮﯾﺨﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. ﻭﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﻭﻝ ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭﯼ… 〽️?ﻋﻤﺮ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﯾﮏ ﮐﺘﮏ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺧﻮﺭﺩ،ﻭ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺧﻮﺭﺩ…. ♻️‼️ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ… ♥️?ﺍﻣﺎﻡ ﺑﻪ ﻭﯼ ﮔﻔﺖ: ﺁﺧﺮ ﻧﻬﺎﺭ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺧﻮﺭﺩﯾﺪ… ﻋﻤﺮ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮﭼﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ… ?✨ﺍﻣﺎﻡ ﮔﻔﺖ:ﭼﺮﺍ ﻧﻬﺎﺭ ﻫﻢ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﺧﻮﺭﺩﯼ ﻭ ﻫﻢ ﮐﺘﮏ"☺️ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﻦ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﯽ. ﮐﺘﮏ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻧﻬﺎﺭ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺭﺩی ♥️( روحی له الفداک یا امیر المومنین"ع") ?مستدرک الوسائل ج1ص159وص162، کنزالف ???? ??? ?? ? ??داستان های قرآنی? ??[( @dastane_qorani )]?

موضوعات: اخلاق, داستانی
 [ 03:05:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  شکایت از روزگار ...

بسم الله الرحمن الرحیم ???? ??? ?? ? ?? #شکایت_از_روزگار ??مفضل بن قیس، سخت در فشار زندگی واقع شده بود. فقر و تنگدستی، قرض و مخارج زندگی، او را آزار می داد. ??یک روز در محضر امام صادق (علیه السلام) لب به شکایت گشود و بیچارگی های خود را مو به مو تشریح کرد. گفت فلان مبلغ قرض دارم، نمی دانم چه جور ادا کنم؟‼️ فلان مبلغ خرج دارم و راه درآمدی ندارم.‼️ بیچاره شدم، متحیرم، گیج شده ام.❕ ⁉️?به هر در بازی می روم، به رویم بسته می شود. ⚠️در آخر از امام تقاضا کرد درباره اش دعایی بفرماید و از خداوند متعال بخواهد گره از کار فروبسته او بگشاید. ♻️?امام صادق (علیه السلام) به کنیزکی که آنجا بود فرمود برو آن کیسه اشرفی را که منصور برای ما فرستاده بیاور. کنیزک رفت و فورا کیسه اشرفی را حاضر کرد. آنگاه به مفضل بن قیس فرمود در این کیسه چهارصد دینار است و کمکی است برای زندگی تو. ?گفت مقصودم از آنچه در حضور شما گفتم این نبود، مقصودم فقط خواهش دعا بود. ??امام فرمود بسیار خب، دعا هم می کنم، اما این نکته را به تو بگویم، هرگز سختی ها و بیچارگی های خود را برای مردم تشریح نکن ?اولین اثرش این است که وانمود می شود تو در میدان زندگی زمین خورده ای و از روزگار شکست یافته ای. در نظرها کوچک می شوی و شخصیت و احترامت از میان می رود. ?منبع: بحارالانوار، جلد 11، صفحه 114 ???? ??? ?? ? ??داستان های قرآنی? ?[( @dastane_qorani )]?

موضوعات: اخلاق, داستانی
[دوشنبه 1396-07-03] [ 09:25:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت